رمان افسونگروخواندن رومان دوباره عاشقم کن(5)

 

 

 

 

 

سلانه سلانه به سمت ایفون رفتم اما کسی که مقابل دوربین دیدم.... جلیل بود ! نمیدانم اینجا چه کار میکرد ؟ شاید چیزی جا گذاشته بود ....شالی روی سرم انداختم و دکمه ایفون را زدم ....جلیل وارد شد :
- سلام
- سلام جلیل ، چی شده ؟
کمی این پا و آن پا کرد :
- هیچی ، اینا واسه شماست
به پلاستیک در دستش نگاه کردم ....یک عالمه میوه خریده بود ...
- دستت درد نکنه من که میوه داشتم جلیل
- اینها رو بخورید که خوب بشین
مقداری کیوی و پرتقال و نارنگی خریده بود ....طفلکی حتما فکر میکرده من سر ما خورده ام ...اگر این میوه ها، ترش باشند که فشارم بیشتر افت میکرد ...الهی بگردم چقدر مهربان بود و البته ساده ...نباید دلش را می شکستم :
- خیلی ممنون زحمت کشیدی
پلاستیک میوه ها را گرفتم ...
- خدافظ
- بازم ممنون جلیل
عقب گرد کرد و اهسته اهسته از پله ها پایین رفت ...پسرک مهربان من ...با آن بلو ز و شلوار ساده ،چقدر جذاب به نظر میرسید ....هیچ گاه، اهل تجملات نبود....میوه ها را داخل یخچال گذاشتم که دوباره صدای زنگ بلند شد ...اینبار سمانه بود...چقدر دلم برایش تنگ شده بود..
با جیغ و هیاهوی بسیار وارد شد :
- سلام خانم مریض چطوری؟؟
- سلام سمان
به سمتش رفتم تا در اغوش بگیرمش که عین دختر بچه های لوس خودش را عقب کشید:
- صبر کن بینم ، این یارو کی بود ؟ مهمون داشتی ؟ زود تند سریع توضیح بده
حس بد جنسی ام گل نمود :
- کدوم یارو ؟
چشمهای خبیثش را به من دوخت :
- کدوم یارو ؟ چشم و دلم روشن ، پسر میاری خونه خالی ؟
قهقهه زدم :
- خاک تو سرت سمان
- دِ نشد دیگه ، بهت میگم کی بود ؟ بوس نمیدما ؟
- نده ، نخواستیم اصلا
به داخل هدایتش کردم و در رابستم ...
- گمشو میگم کی بود ؟ حرف می زنی یا نه ؟
کیفش را بلند کرده بود ...انگا رمیخواست فرق سرم را بشکافد...دستهایم را روی سرم غلاف کردم :
- باشه بابا میگم، رخصت بده
به زور نشاندمش روی مبل ....یک عالمه برایم ...اب میوه و اب اناناس و کمپوت و شکلات و شیرینی ...خریده بود ....:
- دستت درد نکنه
با دستهایش روی دسته مبل ضرب گرفته بود ...پشت چشم نازک میکرد :
- میگی کی بود یا نه ؟
- کارپرداز جدید شرکت بود
- اونوقت خونه شما چیکار میکرد این موقع روز ؟
- هیچی بابا منو رسوند خونه، کمی هم پول دادم واسم خرید کنه
- عجب ،خب میگفتی سعید جونت برسونت ، چرا غریبه ها
با اوردن اسم سعید قلبم فشرده شد ...سرم را پایین انداختم و گونه هایم گل انداخت :
- اوه اوه نگاش کن تو رو خدا ، غش نکنی یه وقت ؟ حجب و حیا هم خوب چیزیه ها.....وا ه ....واه... دخترم دختر های اون دوره زمونه
خنده ام گرفته بود.. از ادا و اطفار هایش :
- بشین بینم بابا ، عین پیرزنهای غر غرو نشسته داستان میبافه
- آهان ، الان تو حالت بده یعنی ؟
راست میگفت ، انگار یادم رفته بود مریضم ...بلند بلند خندیدم :
- تو رو که دیدم خوب شدم عزیزم، بشین یه چای برات بیارم
عین فنر از جایش پرید !
- دختره ی خیره سر ، واسه من ادا در میاره، داشتم سکته میکردم پشت تلفن ، اونوقت خنده هاشو نمیتونه جم کنه
به زور مرا با دست نشاند ...:
- حد اقل بشین یه کم الکی پرستاری کنم، رو دلم نمونه
من هم از خدا خواستم .....
- دستت طلا سمان جون ، یه ناهاری چیزی هم بار بزار ،من مریضم
هنوز اخرین کلمه در دهانم بود که دیدم دمپایی اشپزخانه، به سمتم پرتاب شد ...:
- نامرد ، داشت میخورد تو سرم !
- فدای سرم ، پر رو ، سفارش ناهارم میده !
چقدر برایم عزیز بود ...داشتن یک دوست خوب و بی ریا ، نعمت بزرگی بود ....حد اقل در این مورد شانس خوبی آورده بودم ...سمانه ، برای من، بمب انرژی و ارامش بود ...کسی که در بد ترین شرایط زندگی ...دلم، حضور گرم او را میطلبید ....نه خواهرم که ، هیچ وقت درکم نمیکرد ، نه برادرم که سرش ،گرم زندگی خودش بود و نه پدر ومادر پیرم که در واقع انتظاری هم از آنها نداشتم .....
ظرف ها شسته شد ، ناهار هم زرشک پلو با مرغ بار گذاشته بود ....چای هم دم کرد و من مثل پادشاهان ،یک پایم را روی پای دیگر گذاشته بودم و روزنامه میخواندم ...سایه ای را بالای سرم احساس کردم ...سمان ، دستهایش را روی کمرش گذاشته بود . چشمهایش را تنگ کرده بود و با خصم ،نگاهم میکرد :
- حد اقل خودتو بزن به مریضی ، دختره ی لوس ، تو، فیلم هم بلد نیستی بازی کنی ؟
- جان ؟کمک میخوای عزیزم؟
کوسن ها را برداشت و روی سرم کوبید...آن هم چندین و چند بار ...:
- کُشتیم بابا ، من مریضم !
- مریضی اره ؟الان خوبت میکنم
شروع کرد به قلقلک دادنم ...ا زته دل جیغ میکشیدم ....میدانست من چقدر حساسم ...به زحمت خودم را از دستش خلاص کردم...میان قهقهه فریاد زدم :
- غلط کردم !
بلاخره رضایت داد که رهایم کند :
- حالا شد !
جدی جدی حالم خوب شده بود ...کمی سرم سنگین بود ...اما سر دردم خفیف تر از قبل شده بود ...کنارم نشست :
- تازه چه خبر ؟
صدایم را کمی صاف کردم :
- جونم برات بگه که ما فردا ظهر ناهار دعوتیم !
یک پرتقال گذاشت روی بشقاب و مشغول پوست کندن شد :
- به به ، به چه مناسبت ، با کی ؟
- با سعید ، مناسبتش رو هم نمیدونم
ناگهان چاقو را بیخ گلویم گذاشت !
- کجا ؟ نکنه خونشون ؟ آره ورپریده ؟
- نه بخدا نه!
هنوز چاقو را برنداشته بود :
- نکنه اینجا ، هان ؟
- نه به جون مامانم، تو رستوران !
چاقو را کنار گذاشت....
- ها ، خوبه
یک قاچ پرتقال را به زور در دهانم جا داد :
- جدی دعوتت کرد ؟
با دهان پر ، سرم را تکان دادم...
- که اینطور ، پس به جاهای خوب خوب رسیدین
- نه بابا ، فقط یه ناهاره
- اره جون عمت ، پاشو پاشو غذا تو بخور خانم مریض ، من باید برم خونه، ارغوانو گذاشتم پیش احمد، الانه که از سر و کول هم بالا برن

ناهار را در فضایی دوستانه خوردیم ....سمان ، هی میگفت و میخندید ، تمام غم هایم را فراموش کردم ...چند با ر،تا نوک زبانم آمد که ماجرای صبح را تعریف کنم اما ، احساس کردم با یاد اوریش ، حالم دگرگون میشود ....اصلا پوآرو و منشی شکم گنده اش ، هیچ جذابیتی برایم نداشتند که وقت عزیزم را، صرف حرف زدن به آنها کنم ...باید به فردا فکر میکردم ...فردایی که قرار بود ، با سعید یک دیدار خوب ،داشته باشیم و چند ساعتی را فارغ از کار و شرکت ،بگذرانیم ...شاید فردا روز دیگری بود ......

ساعت ده صبح بود ....افتاب، از لای پنجره به صورتم میتابید ....یکی از چشمهایم را به زور باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم ....عقربه هایش به رقص درامده بودند ....کمی پلک زدم و باز دوباره چشمم را تنگ کردم ....باز هم تشخیص نمیدادم ساعت چند است ....عجب خواب دلچسب و راحتی داشتم ....با خودم فکر کردم که امروز چند شنبه است ....مکان و زمان از خاطرم رفته بود ....بعد از کمی کلنجار رفتن، به این نتیجه رسیدم که امروز پنجشنبه است و شرکت هم تعطیل ...در نتیجه میتوانستم به خواب دلچسبم تا لنگ ظهر، ادامه دهم ....دوباره چشمهایم را بستم که ناگهان چیزی از خاطرم گذشت ...صاف سر جایم نشستم ....امروز با سعید قرار داشتم ....دو دستی روی سرم کوبیدم ...البته ، اینکار را آهسته انجام دادم ....از تخت پایین آمدم مقداری لباس ،برای خودم برداشتم و به سمت حمام شیرجه رفتم ...
صدای شر شر آب، نه تنها خواب را از چشمهایم دور نکرده بود ، بلکه ارامش عجیبی به من تزریق میکرد ....تو ی وان نشسته بودم و لبخند ی در سکوت ،مهمان صورتم شده بود ....سرم را بالا گرفتم و قطره های اب ،همچنان صورتم را نوازش میکرد ...اگر دست خودم بود ، دوست داشتم یکساعت دیگر هم زیر دوش بمانم ....شروع کردم به اواز خواندن :
- سلطان قلبم ، تو هستی تو هستی ...در وازه های دلم را تو بستی ....با من پیوستی ....آه
انگار واقعا صدای سلطان قلبها طنین انداز شد ....فکر کردم خیالاتی شدم ....این صدا از کجا می آمد ؟ حتما توهم بود ...دوباره زدم زیر آواز :
- سلطان قلبم ....
باز هم صدای آهنگ ، انگار ، داشتم برای یک گروه موسیقی ، خوانندگی میکردم ...هر زمان که من، شروع به اواز میکردم ...آهنگش نواخته میشد ....گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم ..."خدایا مرا بکش و خیال خودت و خودم را راحت کن " ... هنوز یادم نمانده بود که آهنگ سلطان قلبها ، صدای زنگ گوشی خودم است! قهقهه زدم ....حتما جدی جدی ،عاشق شده بودم ...هو ش و حواسم را از دست داده بودم ....همچنان آهنگ مینواخت ....پیش خودم فکر کردم ، نکند سعید پشت خط باشد ؟ یعنی ...قرار امروز کنسل شده ؟ با سرعت هر چه تمام تر ، حوله را دور خودم پیچیدم و دوان دوان به سمت گوشی روی سنگ اپن ، یورش بردم ..آه ، سمان، سمان !
- الو سلام
- سلام و درد ، سلام و مرض ، خواب بودی ؟
- نه بابا ، حمام بودم، ترسوندیم
- آخه گوگو لی ترسیدی ؟ گفتم بیدارت کنم از قرار جا نمونی
- اهان ، ا ز اون لحاظ ! دستت درد نکنه
- سهیلا ، خوب به خودت میرسی فهمیدی ؟ نه اینکه مث افسرده ها ،لباس تیره بپوشی ، میکشمت به جون احمد
- اتفاقا ، لباس تیره سنگینه
- خبه خبه ، لباس تیره ، مگه میخوای بری شرکت ؟ میزنم له میکنمتا
- باشه ، حالا یه فکری میکنم ، هنو زصبحونه نخوردم
- بترکی دختر ، دیگه اشتهایی نمیمونه واسه ناهارت
- بهتر ، یه خورده کلاس هم میذارم
تقریبا جیغ کشید :
- سهیلا !
- ها
- درد ، ببینم امروز ابرو ریزی میکنی یا نه ؟
- شوخی میکنم جیگر ، حواسم هست
- خیلی خب برو اماده شو ، یادت نره بعدش زنگ میزنی بهم ، جزئیات رو دقیقا به سمع و نظرم میرسونی
- باشه ، فعلا خدافظ
همچنان غر غر میکرد....
- ورپریده !
کمی چای برای خودم ، دم کردم ...و تکه ای بیسکویت در درهانم گذاشتم ...نه از صبح ، که چقدر بی خیال بودم و نه از الان ،که دلشوره ، امانم را بریده بود ....خودم را دلداری میدادم که "مگه تو، دفعه اولته که با سعید بیرون میروی " باز نچ نچی میکردم و قلپی دیگر از چای میخورم ...تکه بیسکویت بعدی و باز " اگه دوباره جلوش سوتی بدم چی ؟" ...سرم را به اطراف تکان دادم ....نگاهی به ساعت ، انداختم ، تقریبا یازده بود ...باید هر چه سریعتر آماده میشدم ....
جلوی میز ارایش نشستم ،....دلم نمیخواست ، ارایش زیادی داشته باشم ...دستم را گذاشتم روی گونه ام ، حرارتش را احساس میکردم ...مقداری کرم پودر برداشتم ...صورتم ، صاف بود فقط خال سیاه کوچکی، کنار لبم خود نمایی میکرد ...که البته بقول علیرضا ، خال مهرویان بود !...به یاد روز نامزدی ام افتادم ...
چشمش به خال کوچک گوشه لبم خورد، صورتش را نزدیک آورد:
- دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه ، هر دو جانسوزند اما ، این کجا و آن کجا ؟
خندیدم و با مشت به بازویش کوبیدم :
- شاعر شدی ؟
- بودم !
دوباره به زمان حال برگشتم ...تنها چیزی که از آن روزها برایم مانده بود ، همین خال باوفا بود ...که هیچ وقت ترکم نمیکرد ...رنگ روزگارم بود ، سیا ه و تیره ...اما نتیجه اش برعکس بود ، به صورتم زیبایی میبخشید ...
مقداری رژ لب صورتی ، به لبهایم ، مالیدم و کمی هم برق لب ... به صورت سفیدم ،میآمد ...ریمل هم روی مژه های بورم ، کشیدم و با مداد قهوه ای ، داخل ابروهایم را پر کردم ...از ارایشم راضی بودم ، ساده و ملیح ، البته، مقدارش از آرایش هر روزم ، کمی بیشتر بود ....مانتوی ابی روشنم را برداشتم ....با شلوار لی ، سورمه ای و شالی به همین رنگ ، ست کردم ...کفشهای پاشنه بلندم را کنار گذاشته بودم و کیف سفید کوچکی ، برداشتم ....ساعت به دوازده ظهر ، نزدیک میشد که ، زنگ ایفون به صدا در آمد ....سعید بود ...سعید !


**************************************************

با آن کفشهای پاشنه میخی ام ، به سختی از پله ها پایین آمدم ...با هر قدمی که بر میداشتم ...ترس از سقوط ...اضطرابم را بیشتر میکرد ...در را باز کردم....با لبخند دلنشینی رو به رویم ایستاده بود ...دستهایش را در هم قلاب کرده بود و به سمند سفیدش تکیه زده بود ....تحسین را میشد به سادگی از نگاهش خواند ...سر تا پایم را بر انداز کرد ....با همان لبخند مرموزش ....من هم نمیتوانستم خوشحالی ام را پنهان کنم ....کاملا در چهره ام مشهود بود ... چه تصادف جالبی ....او هم کت و شلوار سورمه ای برای امروزش انتخاب کرده بود ....لباسهایمان هماهنگی خاصی داشت ...همین طور ، رنگ چشمها و موهایمان ...هر دو بور بودیم ...البته من به لطف لوازم ارایش ...به خیال خودم جوانتر به نظر میرسیدم ، اما نمیشد از مژه های برگشته و ابروهای پر و کمانی او گذشت ...بدون هیچ دخالتی ، دست طبیعیت ، نقش زیبایی بر چهره اش حک کرده ....چشم از همدیگر بر نمیداشتیم ....هر که نمیدانست ، فکر میکرد برای اولین بار است که همدیگر را میدیدیم...سکوت را شکستم :
- سلام
- سلام ، خانوم خانوما
تعظیم کوتاهی کرد...و طی یک حرکت نمایشی سر فرود آورد ...خنده ام گرفته بود ...میخواستم ماشینش را دور بزنم که پیش دستی کرد و خیلی سریع ،در جلو را برایم باز کرد:
- بفرمایید
زبانم بند آمده بود ....خنده ی مسخره ای کردم و سر جایم نشستم ...کیفم را روی پایم گذاشتم و دسته هایش را محکم فشار میدادم که لرزش انگشتهایم مشخص نشود ...اما او ، قربانش بروم خیلی ریلکس بود .....به سمتم چرخید و کمی نزدیک تر شد :
- بهتری ؟
- بله ممنون
- اگه لازمه ببرمت دکتر ؟
چه سخاوتمندانه !
- نه خوبم ، مرسی
باز هم لال شدم ...من کی میخواستم اداب و معاشرت را یاد بگیرم ، خدا میدانست ...
- افتخاردادی بهم
چه میگفتم؟ مگر من ، حرف زدن هم بلد بودم ؟ آنهم در این شرایط ؟ تنها هنرم ، سرخ شدن و سر در گریبان کردن بود ....همین یکی را خیلی خوب بلد بودم ...نهایتش هم ، یکی دو نگاه بود ...که هر چند وقت یکبار ، لطفم شامل حالش میشد و نثارش میکردم ...دعا میکردم که ای کاش ...ضبط را روشن کند ...که اتفاقا ، همین کار را هم کرد ...احتمالا از بی زبانی ام به تنگ آمده بود....باز هم آهنگ ترکی !....خودم را با تماشای ملت ، مشغول کردم ...نمیدانم از کی تا بحال نگاه کردن به مردم برایم جذاب شده بود ...روی کیفم دکمه سفید بزرگی قرار داشت و خوش به حال من شده بود ...هی باز و بسته اش میکردم ....سرگرمی دیگری که نداشتم ...
- اگه موافق باشی ، یه رستوران سنتی هست ، بیرون شهر ، بریم همونجا
دلم پایین ریخت ، بیرون شهر ؟ با سعید ؟ خب البته، امروز پنجشنبه بود و زمان کافی داشتیم ...میشدتا قبل از اینکه هوا تاریک شود ،خیلی زود بر گردیم :
- باشه ، فرقی نمیکنه
لبخند زد و روی پدال گاز فشرد :
- مال یکی از دوستانم هست ، همیشه با بچه ها میریم اونجا ، فکر کنم خوشت بیاد
کمی خیالم راحت شد ،دوباره با دکمه کیفم مشغول شدم ، بیچاره وظیفه اش امروز ، باز و بسته شدن بود .....مسیر طولانی به نظر میرسید ....کنار جاده ، شانه خاکی بزرگی بود ...و جا برای پارک ، بسیار ، اما سعید ، ماشین را به سمت پارکینگ هدایت کرد .... بلاخره دکمه کیفم کنده شد ! بیچاره ، تا اینجا هم خیلی خوب مقاومت کرده بود ....از گرسنگی داشتم میمردم ... سعید ، در ورودی را برایم باز کرد ...داشتم با خودم فکر میکردم که چه سفارش بدهم...کباب کوبیده ؟ جوجه ؟ همه چیز را شبیه کباب میدیدم ، معده ام از گرسنگی درد گرفته بود ...روی تختی در جایی دنج و خلوت نشستیم ...سعید کفشهایش را در اورد و چهار زانو جلوی من نشست ، کتش را هم، کنار ی گذاشت ...چقدر این بشر راحت بود ...و من همچنان به کباب فکر میکردم که گفت :
- با یه دیزی مَشتی چطوری؟
نه خدای من دیزی ؟ میخواستم فریاد بکشم " سعید من گشنمه کباب میخوام!" اما با متانت و وقار تمام گفتم :
- فرقی نمیکنه ، هر چی شما بگی
- تقریبا همه غذاهاشو امتحان کردم ، ولی دیزیش یه چیز دیگست
و چشمکی حواله ام کرد....مرا با شکم گرسنه آورده بود بیرون شهر برای خوردن دیزی ؟ آخ... آخ... که چقدر من بد شانسم.....
کیف بی دکمه ام را پشت سرم گذاشتم ، تا خرابکار ی ام ، مشخص نشود ...من هم کفشهایم را در آوردم و چهار زانو رو به رویش نشستم ، اگر به این معذب بودنم ، ادامه میدادم ...امروزم خراب میشد ...هر چند فکر خوردن دیزی ، آنهم کنار سعید ..دیوانه ام کرده بود ولی خب ...سعید دستش را بالا برد :
- محسن !
نگاهم روی پسر ریز نقشی ثابت ماند ، قدش خیلی کوتاه بود ....با کت و شلوار ، شیک به نظر میرسید ...اما شکم گنده اش ، توی ذوق میزد ...آهسته به طرف ما نزدیک شد :
- به به ، داش سعید گلمون ، خوش اومدی
سعید ایستاد و با محسن دست داد ....و دستی هم پشت سرش زد
- چاکریم
با خودم فکر میکردم که سعید ، چقدرامروز لات شده بود؟ نه از آن شخصیت سنگینش در تابان و نه از این طرف سکه !...محسن ، نیم نگاهی به من انداخت ...از جایم بلند شدم و سلام کوتاهی کردم ..
- سلام خانوم خیلی خوش اومدین ، سعید معرفی نمیکنی ؟
خنده موزیانه اش ، یک لحظه از صورتش محو نمیشد
- ایشون سهیلا هستند ، سهیلا جان ،دوستم محسن
همین؟ من سهیلا بودم ؟ کمی دلخور شدم .....
- خوشبختم اقا محسن ، رستوران قشنگی دارید
- ممنون ، خیلی خوش امدین
دستی روی شانه سعید زد و با لبخند معنی داری ادامه داد :
- خوش بگذره
و ما را تنها گذاشت ...نمیدانم چرا حس خوبی به دوستش نداشتم ....چند دقیقه بعد سفارشات جلوی رویم بود ...دیزی ! حیف که گرسنه بودم وگرنه لب نمیزدم ...سعید کمی پیاز برداشت و خورد کرد ...فکر میکردم الان مثل همین کوچه بازاری ها با مشت ، افشانش میکند اما دیدم نه ، رفتارش ملایم تر از قبل بود ...دلگیری من انگار ، او را هم تحت تاثیر قرار داده ....مشغول خوردن شدیم ....ولی به نظرم ، خیلی خوشمزه بود ....شاید هم من ، خیلی گرسنه بودم ....ترجیح دادم اصلا طرف پیاز هم نروم ....سعید ، هر از چند گاهی نیم نگاه به من مینداخت ، تکه ای گوشت از داخل قابلمه برداشت و با چنگال به طرفم گرفت ....دستم را دراز کردم و چنگال را ازاو گرفتم ....همچنان نگاهم میکرد :
- دیزی دوس نداری؟
تکه گوشت را قورت دادم :
- چرا ، خوشمزست
- چیز دیگه ای هم میخوای سفارش بدم ؟
میخواستم بگویم ، چه عجب ، بلاخره یادت آمد که شاید من کباب میخواستم ...اما تقریبا سیر شده بودم
- نه کافیه ، دستت درد نکنه
بند و بساط ناهار را جمع کردند ، خدا را شکر نه من اهل قلیان بودم و نه سعید ...گروه موسیقی سنتی شروع به نواختن کرد ....دستم را تکیه گا ه سرم کردم ...چقدر دلم ، خواب عمیق میخواست ...صدای موسیقی همچنان به گوش میرسید ....

" شمع و پروانه منم
یار پیمانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم"

عاشق این ترانه علیرضا قربانی بودم ...سعید هم ، در حال و هوای دیگری بود ...همراه با خواننده زمزمه میکرد :

"از خود بیگانه منم
مست می خانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم"

الحق که صدای قشنگی هم داشت ...اصلا فکرش را نمیکردم ...پسری که تحصیلکرده خارج از کشور باشد ...پدر و مادرش آن طرف اب باشند ...با این تیپ زیبا و امروزی اش ، آهنگ و رستوران سنتی را انتخاب کند و در کنار من دیزی بخورد ! حس میکردم از شخصیتش هیچ نمیدانم ....نه از آن آهنگ ترکی داخل ماشینش و نه از این موسیقی سنتی ....شناختنش کار اسانی نبود ....نگاهی به من کرد و با لبخند ...دوباره شروع کرد به همخوانی ....

"چون باد صبا در به درم
با عشق و جنون هم سفرم
شمع شب بی سحرم
از خود نبود خبرم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم"

چشم از من بر نمیداشت .....

"تو ای خدای من
بشنو نوای من
زمین وآسمان ِتو می لرزد
به زیر پای من
مه و ستارگان تو می سوزد
زناله های من
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
رسوای زمانه منم
دیوانه منم"

موسیقی پایان یافت و حتی صدای کف زدنهای حضار ، باعث نشد که ما، چشم از همدیگر برداریم ....

 


نظرات شما عزیزان:

بیتا
ساعت18:38---15 شهريور 1392
خیلی دانلود راحت بود ممنون
پاسخ:خواهش


فرنگیس
ساعت18:37---15 شهريور 1392
قشنگ بود مرسی
پاسخ:ممنون خواهش


سپتا
ساعت21:20---12 شهريور 1392
salam mer30 ke be webam omadin web gashangi darid
پاسخ:سلام خواهش . مرسی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت 18:59 توسط MiLaD| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com